آسمانی اهورایی؛ زمینی اهریمنی/ مسائل ایران در گفت و گو با مقصود فراستخواه

شما اشاره کردید که باید یک بازار رقابتی به وجود بیاید و نیاز از بطن جامعه برخاسته باشد تا آموزش عالی را از آن حالت پدرسالارانه‎ی دولتی و غیررقابتی بیرون بیاورد، درحالی‎که شاهد فعالیت مؤسسات و دانشگاه‎های بسیاری در بخش دولتی و نیمه‎دولتی و آزاد هستیم. سؤال سوم را می‎خواهم با استفاده از صحبت‎های خودتان بیان کنم؛ روند دولتی آموزش…

شما اشاره کردید که باید یک بازار رقابتی به وجود بیاید و نیاز از بطن جامعه برخاسته باشد تا آموزش عالی را از آن حالت پدرسالارانه‎ی دولتی و غیررقابتی بیرون بیاورد، درحالی‎که شاهد فعالیت مؤسسات و دانشگاه‎های بسیاری در بخش دولتی و نیمه‎دولتی و آزاد هستیم. سؤال سوم را می‎خواهم با استفاده از صحبت‎های خودتان بیان کنم؛ روند دولتی آموزش عالی ما این‌گونه بوده است که به سمت مدرک‎گرایی رفتیم، این تقاضای کاذبی است که از بطن جامعه، خانواده‎ها و افراد برمی‎خیزد. اگر ما بگوییم که نهادهای دولتی دیگر نباید وارد این مباحث شوند و تنها بستر را آماده سازند و اجرا با نهاد دیگری باشد، چگونه می‎توان این را به بخش غیردولتی واگذار کرد و از طرفی مطمئن بود که این سیستم از مدرک‎گرایی به سمت تقویت مهارت در افراد برود؟

البته ما اینجا هم دچار تناقض‎نماهایی شده‎ایم، وقتی می‎گوییم دولت متصدی شده است، در واقع دولت مدیریت و مالکیت آموزش عالی را به چنگ گرفته است؛ یعنی به لحاظ بخش‎نامه‎ای اداره کردن، تمرکزگرایی و ابلاغ همه‌ی قوانین و کنترل ایدئولوژیکی، امور را با اصرار به دست گرفته است که بنده این‎گونه تعبیر می‎کنم که در مدیریت و مالکیت آموزش، دولت‌سالاری وجود دارد. اما تناقض‎نما اینجاست که وقتی بررسی می‎کنیم، بخش بزرگی از آموزش‎هایی که در جامعه‎ی ما وجود دارد، پولی است. در حال حاضر دانشگاه‎های شبانه، پیام نور، دانشگاه آزاد، غیرانتفاعی و پردیس‎های دانشگاهی در قبال آموزشی که ارائه می‎دهند پول می‎گیرند، اما آموزش به لحاظ مدیریتی هنوز دولت‎سالار است، فرصت ابتکار و تنوع وجود ندارد. در واقع به نوعی این خصوصی‎سازی بدون آزادسازی است. خصوصی‎سازی به معنای ابزاری کلمه، که در جامعه بیشترین پول گرفته شود اما آزادسازی صورت نگرفته باشد. چطور می‎شود که یک بوروکراسی علیل و ناکارآمد دولتی مدعی باشد که می‎خواهد جامعه را خوب نگه دارد ولی خود جامعه نتواند این کار را بکند؟ اتفاقاً جامعه می‎تواند خود را خیلی خوب اداره کند، مصالح خود را خوب بفهمد و از طریق رقابت‎ها، متفکران اجتماعی و دانشمندان و مربیان و منتقدانی که در آن جامعه وجود دارد (افرادی که انتخاب عقلانی دارند و دنبال منافع خودشان نیستند) به نتایج بهتری دست یابد. آیا آن‎ها نمی‎توانند مصالح خود را بفهمند؟

در نتیجه گرایش به مدرک در آموزش عالی از طریق همان آموزش عرضه‎گرا و بوروکراسی نفتی بوده است به‌نحوی‌که دولت خود تولید می‎کرد، خود نیز استخدام می‎کرد. این شیوه به روند مدرک‎گرایی دامن زده است و یک نوع تب کاذب و ولع کاذب را در جامعه و خانوارها به دلایل مختلف ایجاد کرده است.

شما در نظر بگیرید مسئله‌ی نظام‎وظیفه برای پسران مشکل بزرگی است، پسران را به آسایشگاه‎هایی می‎برند که باعث انواع و اقسام مشکلات در مدیریت و فضا و صرف زمان‎های طولانی شده است. طبیعی است که بخش بزرگی از خانوارها برای فرار از خدمت نظام‎وظیفه و به تأخیر انداختن آن سعی می‎کنند که فرزندان خود را هرطور شده به دانشگاهی بفرستند، از اینجا مدرک‎گرایی ایجاد می‎شود. در این دیوان‎سالاری که ما داریم نیازی به دانش وجود ندارد، در نتیجه طبیعی است که توجه به این مسائل بیشتر باشد.

و از طرفی فقدان کیفیت در دانشگاه‎ها (دانشگاهی که پویایی‎های لازم را ندارد) و نیز نهادی که اعتبارسنجی کند و تضمینی برای کیفیت دانشگاه‎ها باشد، وجود نداشته باشد، خروجی‎اش مسئله‌ی مدرک‎گرایی خواهد بود. در واقع دانشگاه به یک فروشگاه مدرک (Certification Shop) تبدیل می‎شود و مردم از این ایستگاه‎های توزیع مدرک، مدرکی تهیه می‎کنند که گاهی این مدرک بلیطی است که بتوانند وارد اجتماع شوند یا خدمتشان را به تعویق بیندازند، یا وارد کاری در بوروکراسی دولتی شوند بدون اینکه این بوروکراسی نیازمند دانش واقعی باشد. از سویی دیگر چون بخش غیردولتی به بازی گرفته نشده است و چون همیشه میدان برای ظهور استعدادهای غیردولتی محدود بوده است، در نتیجه بخش غیردولتی ما نیز نتوانسته رشد کند؛ این نکته‎ی پیچیده‎ای است که بخش غیردولتی هم توانایی بالفعل بخش‎های مدنی و اجتماعات محلی را ندارد و ضعیف مانده است.

جوامع توسعه‎یافته را ببینید، آموزش در آغوش اجتماعات محلی رشد می‎کند. محله، مدرسه می‎سازد و آن را اداره می‎کند. اجتماع کارهای خود را تنظیم و نهادهای مورد نیاز خود را ایجاد می‎کند؛ زیرا کار کرده و یاد گرفته است؛ درحالی‌که برای جامعه‎ی ما این شرایط وجود نداشته که افراد یاد بگیرند، فرصت کار کردن از آن‎ها ربوده شده است و در نتیجه نتوانسته‎اند استعدادهای خود را کشف کنند. سیطره‎ی سیاست بر حرفه‎گری سبب شده است که نهادهای حرفه‎ای و حرفه‎گرایی در جامعه‎ی ما ضعیف باشند؛ زیرا همیشه بوروکراسی دولتی و سیاست بر حرفه غلبه داشته است، صنف در جامعه‎ی ما همیشه ضعیف بوده است. در جوامع پویای پیشرفته، صنف توانسته ظهور پیدا کند، درحالی‌که در جامعه‎ی ما داروغه بر اصناف مسلط بوده است و در نتیجه در جامعه‎ای که قابلیت‎ها و نهادهای صنفی و ان. جی. اوها و بخش خصوصی، مولدهای رقابتی فرصت ظهور و تمرین‎های اجتماعی و آزمودن استعدادهای خود را نداشته باشند و قوانین و بسترهای لازم برای آن‎ها فراهم نباشد ضعیف می‎مانند.

ما یک سوی قضیه را می‎بینیم که دولت ناکارآمد است، حال شما می‎گویید دانشگاه آزاد که دولتی نیست، مؤسسات آموزش عالی غیردولتی زیاد داریم، آن‎ها چرا نمی‎توانند آموزش کارآمدی داشته باشند؟ زیرا آن‎ها گاهی شبه‎دولتی هستند و گاهی فقط در پول و سرمایه‎گذاری در جوار دستگاه‎های دولتی -از طریق رانت‎ها- غیردولتی هستند و نه غیردولتی متکی به خود و مستقل و مولد. شما ابتکارات مستقلی را در این مراکز نمی‎بینید، اساساً آن‎ها توسط گروه‎های اجتماعی و حرفه‎ای و نیز کنشگران راه نیفتاده است. مقررات و گزینش‎های موجود و روابط بوروکراتیک اجازه نمی‎دهند که بتوانند مجوز یک مؤسسه‎ی آموزش عالی را بگیرند و با ابتکاراتی که بر اساس ترازهای جهانی و هنجارهای بین‎المللی و نیز الگو تجربه‎های موفق جهانی است، بخواهند الگوی کارآمدی را از دانشگاه و مؤسسات آموزش عالی داشته باشند. مقررات، سیاست‎ها، تشکیلات‎ و پیچ‌وخم‎های دولتی این اجازه را به آن‎ها نمی‎دهد، همان‌طور که به بخش غیردولتی در صنعت اجازه نمی‎دهد.

در نتیجه کسانی که سرمایه‎هایی در دست دارند، مهاجرت می‎کنند. بزرگ‎ترین سرمایه‎های پولی ما یا در داخل سرگردان هستند یا در خارج مورد استفاده قرار می‎گیرند. متأسفانه به دلیل ناپایداری و بی‎ثباتی، سیاست‎های ناکارآمد و شایسته‎سالار نبودن سیستم‎ها، سرمایه‎ها وارد کشور نمی‎شوند. در نتیجه ما یک بورژوازی ضعیف و یک سرمایه‎داری نامولد داریم که بیشتر به دلالی و واسطه‎گری و سرمایه‎داری مالی در حاشیه‎ی دولت سوق پیدا می‎کند؛ چون دولت بر حرفه‎ای‎گری و صنف سیطره داشته است، در نتیجه آن‎ها هم فرصت رشد و خلاقیت و ظهور استعداد را نداشته‎اند.

اگر بخواهم با یک دیدگاه نونهادگرایی به مسئله نگاه کنم و پاسخ بدهم، ما نیازمند حکمرانی خوب (Good Governance) هستیم؛ یعنی جامعه را خوب اداره کردن. توسعه‎ی ملل UNDP شاخصی را مطرح کرده است به نام حکمرانی خوب؛ حکمرانی خوب ۸ مؤلفه دارد، یکی از آن‎ها «مشارکت» است. حکمرانی خوب بسترها، فرصت‎ها و امکان‎های نهادینه‎ی کارآمدی از مشارکت بیشترین گروه‎های اجتماعی و بیشترین ابتکارات اجتماعی را فراهم می‎کند. دومین مؤلفه «حاکمیت قانون» است. سومین مؤلفه «شفافیت» است و به همین ترتیب «مسئولیت‎پذیری نهادها»، «اجماع‎سازی»، اینکه بتواند برای سیاست‎هایی که می‎گذارد اجماع ملی ایجاد کند، تعارض‌ها را حل کند و فرصتی برای گفت‎وگو ایجاد کند که بر سر آنچه نهایی می‎شود به اجماع برسند. ششمین مؤلفه «انصاف و عدالت» است که به‎طور برابر بخت را برای بیشترین گروه‎های اجتماعی فراهم می‎کند. هفتم، «کارآیی و اثربخشی» و هشتم، «پاسخ‌گویی» است؛ یعنی برای منتقدان و پرسش‎های اجتماعی پاسخ‎گو باشد. اگر این وضعیت به وجود آید ما چیزی داریم که UNDP تحت عنوان Good Governance بیان می‎کند.

بانک جهانی هم شاخصه‎های حکمرانی خوب را محاسبه می‎کند که ما متأسفانه در این شاخص‎ها نیز عقب هستیم. در بانک جهانی شاخص‎ها به این صورت است: ۱. حق اظهارنظر و پاسخ‎گویی تحت عنوانVoice and Accountability است؛ حکومت خوب حکومتی است که در آن صداهای متنوع و چندصدایی وجود داشته باشد، صدای انسان‎هایی که متفاوت فکر می‎کنند و منتقد حرفه‎ای هستند و دولت به این منتقدان پاسخ‎گو است. ۲. ثبات سیاسی؛ تغییرات سیاسی بدون خشونت دنبال شود. ۳. اثربخشی دولت؛ قوانین دولت اثربخش باشد، مردم فکر کنند که سیاست‎های دولت مشکلی از مشکلات آن‎ها را حل می‎کند. ۴. کیفیت مقررات؛ ۵. حاکمیت قانون؛ ۶. کنترل فساد.

ما برای حل مسائلی که به آن‎ها اشاره شد نیاز به الگویی از حکمرانی خوب، اصلاح نهادها، اصلاحات اجتماعی در سطح نهادها و ساختارها داریم و این جز از طریق فرصت گفت‎وگوی ملی و فرصت توسعه‎ی حوزه‎ی عمومی امکان‎پذیر نیست؛ مثلاً «فرهنگ امروزی» باید باشد که فضای عمومی ایجاد کند که در آن فضای عمومی دیدگاه‎های متنوعی مطرح شوند و از طریق این دیدگاه‎های متنوع مشکلات و مسائل اجتماعی نمایان شود و کسانی برای آن راه‌حل‎هایی ارائه دهند و از طریق این حوزه‎ی عمومی پررونق هم مسائل و هم راه‌حل‎ها فهمیده شود. این راهی است که از جمله در آموزش وجود دارد.

برای اینکه آموزش در حوزه‎ی علوم انسانی بتواند پشتیبان توسعه باشد چه ویژگی‎هایی باید داشته باشد؟

متأسفانه علوم انسانی هم مشمول همین قاعده است و وضعیت بسیار بغرنجی در جامعه‎ی ما پیدا کرده است. از یک سو حکومت در علوم انسانی بیشترین ادعا را دارد، شاید در علوم فنی و مهندسی و پزشکی قبول می‎کند که تخصصی وجود دارد و استقلال حرفه‎ای آن‎ها را تا حدی به رسمیت می‎شناسد؛ زیرا چیزی مادی است و کمتر با حق و حقوق و خیر و اخلاق و ارزش‎ها درگیر است، اما وقتی نوبت به فلسفه و ارتباطات و جامعه‎شناسی و مطالعات فرهنگی و علوم انسانی و اجتماعی می‎رسد، می‎خواهند بخشی از آن را حذف و انواع دست‌کاری‎ها به نام بومی ساختن و اسلامی ساختن و انواع کلمات غلط‎انداز را وارد کنند؛ چون علوم انسانی و اجتماعی با ارزش‎های انسانی و حق و خیر و قدرت سروکار دارد؛ یعنی چیزهایی که محل منازعه است و قدرت‎های مستقر سیاسی و ایدئولوژیک برای خود حقی قائل هستند که به همه‎ی آن‎ها ورود پیدا کنند و در نتیجه علوم انسانی و اجتماعی بیشترین لطمه را از این پدرخواندگی دولت و حکومت‎سالاری می‎بیند.

علوم انسانی می‎خواهد از حقیقت، قدرت، توزیع قدرت، خیر و فضیلت، ارزش و زیبایی صحبت کند، در نتیجه قدرت (authority) وارد علوم انسانی می‎شود و می‎خواهد که بیشترین دخالت را در محتویات آن داشته باشد. علوم انسانی در حکومت‎های ایدئولوژیک از ابتدا متهم ردیف اول و مورد سوءظن قرار می‎گیرند، در نتیجه دولت برای خود بیشترین تصدی‎گری و بیشترین تولیت را در برنامه‎های درسی، محتویات برنامه‎ها و رشته‎ها قائل شده است و در نتیجه نظام آموزشی علوم انسانی بیش از اندازه ناکارآمد شده است و همین باعث شده که علوم انسانی به‌تدریج به انحای مختلف ضعیف شود.

کسانی که هوش و توانایی‎های بیشتری داشته‎اند وقتی با همین ناکارآمدی‎ها مواجه شدند از انتخاب این رشته‎ها که محل منازعه‎اند، می‎گریزند. طبیعی است که وقتی متقاضیان این حوزه نخواستند وارد رشته‎های علوم انسانی شوند، در نتیجه سطح متوسط‎ها ضعیف شدند؛ در نتیجه استادان علوم انسانی نمی‎توانند تدریس خلاق داشته باشند و کیفیت فروکش کرده است. ازآن‌سو، در علوم انسانی مشکل تقاضا هم وجود دارد، کدام متقاضی جرات دارد یافته‎های مثلاً جامعه‎شناسی را در آسیب‎ها و مسائل کنونی جامعه ایران منتشر و پیگیری کند؟ به‎طور مثال متقاضی مستقلی نداشته‎ایم، مثلاً کارشناس ارشد علوم ارتباطاتی که بخواهد بحث‎های علمی آزاد مستقل حرفه‎ای ارتباطات را ارائه و راه‌حلی را نشان دهد. کسی متقاضی، با این شرایط نیست. در نتیجه عملاً علوم اجتماعی و انسانی بیشترین لطمه را از این ناکارآمدی به خود دیده است.

علت‎های تدریس ناکارآمد این است که استاد در کلاس نمی‎تواند مثال‎های ملموسی بزند و نمی‎تواند مسائل ملموس اجتماعی را انتخاب کند. شما اگر مهندسی باشید و استادتان بخواهد درس مقاومت مصالح درس بدهد، حداقل می‎تواند از مسئله‎های مشخص و علمی معدن، رفتار جاده و کوه برای شما صحبت کند. اما آیا شما به‎عنوان یک معلم علوم اجتماعی می‎توانید از مسایل اجتماعی به‌صورت خیلی راحت صحبت کنید و تحلیل کنید؟ طبیعی است که انواع و اقسام مدعیان و موانع وجود دارد و سبب شده که به‌تدریج برنامه‎های آموزشی، روش‎های یاددهی و یادگیری، فضاهای آموزشی، فوق‌برنامه‎ها، شیوه‎های گزینش و انتخاب دانشجو، شیوه‎های انتخاب هیئت علمی همه فروکش کند و در نتیجه یک نوع علوم انسانی داشته باشیم که غالباً با نظریه‎های وارداتی و ترجمه‎ای سروکار داریم. این‎ها در جای خود نظریه‎های مهمی هستند، اما چون برخاسته از جامعه‎ی دیگری هستند برای ما کفایت نمی‎کنند، هرچند که جنبه‎ی جهانی هم داشته باشند.

به‌هرحال، بیشترین توجه آن‎ها به مسائل خاص بافت‎های اجتماعی خود است که در آمریکا و اروپا بوده است. به همین خاطر وقتی نوبت به مسائل خاص اجتماعی می‎رسد، نیاز است که ما ضمن استفاده از دانش جهانی، خودمان مولد نظریه شویم، نظریه‎های اجتماعی تولید کنیم، مفهوم‎سازی‎های اجتماعی برای مسائل خویش داشته باشیم. برای این خلاقیت هم نیازمند فضایی آزاد و متنوع هستیم که ابتکارات درون‎زا داشته باشیم، این به آزادی علمی (Academic Freedom) و نیز به استقلال دانشگاهی (Academic Autonomy) نیاز دارد، درحالی‌که اینجا انواع و اقسام موانع وجود دارد؛ در نتیجه نقشی که علوم انسانی و اجتماعی در جامعه برای توسعه به معنایی که شما دنبال می‎کنید، داشته باشد، فروکش می‎کند. آن آموزش دولت‎سالاری که صحبت کردیم رقم بزرگ آن مربوط به علوم انسانی است؛ یعنی چه در دانشگاه‎های دولتی و چه در دانشگاه آزاد، بخش بزرگی از رشته‎ها به علوم انسانی و اجتماعی اختصاص دارند که ناکارآمد هستند؛ در نتیجه حیثیت و مشروعیت و مطلوبیت اجتماعی علوم انسانی و اجتماعی روزبه‌روز رو به زوال است و این یک تهدید بزرگ است.

امروزه در دانشگاه‎های بزرگ دنیا علوم اجتماعی برای خود حیثیتی دارد. شما اگر به هاروارد و ام. آی. تی و استنفورد و کمبریج و آکسفورد بروید و بخواهید رشته‎ای درباره‎ی شرق‎شناسی یا فلسفه بخوانید، به شما نگاه خیلی متفاوتی دارند. دانشجو و استاد رشته‎های فیزیک و ریاضی و عمران و مکانیک و متالوژی با یک نگاه بسیار پرابهتی به این رشته‎ها نگاه می‎کنند، ولی در جامعه‎ی ما علوم انسانی رفته‌رفته تهی و ناکارآمد شده است، به‎طوری‌که افراد بیشتر با رتبه‎های پایین و غالباً هم از سر ناچاری و برای گرفتن مدرکی به این رشته‎ها روی می‎آورند و پذیرفته می‎شوند که تعداد زیادی از آن ها بیکار هستند. البته این بدان معنا نیست که در علوم انسانی و اجتماعی افراد باهوشی نیست، در این رشته‎ها بهترین دانشجویان و کسانی باهوش و مستعد و در عین علاقه‎مندی به خود علم هم کم نیست، ولی بحث بنده در شاخص‎های میانگینی و مقایسه‎ای میان علوم انسانی و اجتماعی مثلاً با علوم فنی مهندسی است. طبیعی است که حیثیت اجتماعی این علوم اجتماعی مخدوش می‎شود وگرنه همان‌طور که شما به‎طور ضمنی اشاره می‎کنید علوم انسانی و اجتماعی می‎تواند برای یک جامعه و نظام آموزشی نقش بسیار مؤثری داشته باشد.

معمولاً مدیریت علوم انسانی هم در دست مدیران تحصیل‎کرده‎ی ریاضی و فنی است.

بله، همین‌طور است، به این دلیل است که در جامعه‎ی ما شایسته‎گرایی نیست. مهندسی‎گرایی ناموجهی در جامعه‎ی ما وجود دارد، مهندسی خوب است ولی همه‌ی امور زندگی که قابل مهندسی کردن نیست. امروز همه چیز حتی فرهنگ نیز مهندسی می‎شود و به قول شما حتی امر مدیریت که خود جزء علوم اجتماعی است و حتی مدیریت مراکز علوم انسانی و اجتماعی گاهی به مهندس‎ها (البته به مهندس‎های موردنظر نه همه‎ی آن‎ها) سپرده می‎شود و این را نیز به این توجیه می‎کنند که مهندسان نگاهی سیستمی دارند، درصورتی‌که نگاه سیستمی، بخشی از مباحث علوم اجتماعی و انسانی است و طبیعی است نگاهی که از بالا به علوم انسانی است همه ناشی از زمینه‎هایی است که دولت‎سالاری آن را ایجاد کرده است.

منبع: فرهنگ امروز

صفحه‌آرایی کتاب و پایان‌نامه

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید: