معنویت در نهج البلاغه – ۸- ۱

یکی از نتایجی که حضرت علی ابن ابی طالب از تنهایی می گیرد و به هر کس که این تنهایی را  می فهمد هشدار می دهد، این است که  حال که تنهایی را فهمیدی، به آراء و نظرات دیگران در مورد خودت بی اعتنا باش. کاری نداشته باش که نظر مساعد دیگران را جلب کنی و همیشه هم از نظر…

یکی از نتایجی که حضرت علی ابن ابی طالب از تنهایی می گیرد و به هر کس که این تنهایی را  می فهمد هشدار می دهد، این است که  حال که تنهایی را فهمیدی، به آراء و نظرات دیگران در مورد خودت بی اعتنا باش. کاری نداشته باش که نظر مساعد دیگران را جلب کنی و همیشه هم از نظر دیگران گریزان نباش و این دو علت دارد، اولاً هیچ کس نمی تواند نظر مساعد همه ی انسان ها را جلب کند. رضایت مردم از انسان چیزی است که کسی به آن نرسیده است. کسی نمی تواند طوری زندگی کند که همه ی مردم را از خودش راضی کند، چون مردم خواسته های متفاوت دارند و تو اگر با کاری که می کنی خواسته ی یک دسته را ارضاء کنی خواسته ی یک دسته ی دیگر ارضاء نمی شود….

مصطفی ملکیان

آذرماه ۱۳۷۹

یکی از نتایجی که حضرت علی ابن ابی طالب از تنهایی می گیرد و به هر کسی که این تنهایی را    می فهمد هشدار می دهد، این است که  حالا که تنهایی را فهمیدی، به آراء و نظرات دیگران در مورد خودت بی اعتنا باش. کاری نداشته باش که نظر مساعد دیگران را جلب کنی و همیشه هم از نظر دیگران گریزان نباش و این دو علت دارد، اولاً هیچ کس نمی تواند نظر مساعد همه ی انسان ها را جلب کند. رضایت مردم از انسان چیزی است که کسی به آن نرسیده است. کسی نمی تواند طوری زندگی کند که همه ی مردم را از خودش راضی کند، چون مردم خواسته های متفاوت دارند و تو اگر با کاری که می کنی خواسته ی یک دسته را ارضاء کنی خواسته ی یک دسته ی دیگر ارضاء نمی شود. قلوبهم شتّی، مردم دل های پراکنده دارند، تو چگونه می توانی راضی شان کنی اگر عمل x را انجام بدهی گروهی که با عمل x راضی اند از تو خشنودند، ولی بقیه که از عملx ناخشنود می شوند از تو راضی نیستند.ثانیاً اگر هم رضی الانسان غایه الدرک نمی بود و می شد که رضایت همه ی مردم را جلب کرد در این صورت چه نفعی برای تو دارد؟ فکر می کنی اگر همه ی مردم از تو راضی شوند می توانند کاری برای تو انجام بدهند ـ از آن کارهایی که قبلاً اشاره کردیم ـ کاری نمی توانند برایتان انجام بدهند، بنابراین رضای مردم را به دست آوردن ممکن نیست و اگر ممکن بود، مطلوب هم نبود، به دلیل این که رضایت مردم وقتی مطلوب است که بعد از رضایت، حاصلی برای من داشته باشد.

نکته ی قابل تأکید این است که دو دسته از مردم به خواسته ها و رضایت دیگران اعتنا ندارند، یک دسته جباران و ظالمان که این ها در برابر نظر مردم نسبت به خودشان بی اعتنا هستند و دسته ی دوم عارفان هستند. این دو دسته واقعاً با هم تفاوت دارند، این که من از دیدگاه عرفانی و حکمی که به جهان هستی دارم به مردم بی اعتنا باشم یا از سر استبداد و جور، با هم متفاوت است. علی ابن ابی طالب به هر دو دسته در نهج البلاغه اشاره می کند که هر دو دسته وجود دارند. منتها در مورد آن ها می فرماید: من استبد هلک، آن ها هلاکت خودشان را با این استبداد و بی اعتنایی فراهم می آورند. من شاور الناس شارک فی عقولها، هر کس که با عقول مردم دم سازی و دم خوری داشته باشد، در عقول آن ها مشارکت ورزیده و یک حرف این است که عارفان این جور نیستند، عارفان به نظر مردم نسبت به خودشان اعتنا ندارند. خوب، این دو تا چه تفاوتی با هم دارند؟ چگونه من نسبت به نظر دیگران بی اعتنا هستم، که یک بار عارفم و یک بار مستبد؟ هر کس به نظر مردم نسبت به خودش بی اعتناست، در واقع به خوشایند مردم التفات می ورزد. اما مستبد به خوشایند و بدآیند مردم هیچ گونه اعتنایی نمی ورزد، چون خوشایند و بدایند خودش را بر خوشایند و بدایند مردم راجح می داند و عارف به خوشایند و بدآیند مردم اعتنا نمی ورزد، برای این که مصالح و مفاسد خود مردم را بر مفاسد و مصالح مردم راجح می داند. در واقع هر دو خوشایند و بدایند مردم را به کنار نهادن اند، اما یکی بدایند و خوشایند مردم را فدای خوشایند و بدایند خودش کرده و یکی هم خوشایند و بدایند مردم را فدای مصالح و مفاسد مردم کرده است. یعنی می گوید من کاری ندارم که تو خوشت می آید یا نه، من مصلحت تو را ـ که وظیفه ام است ـ در نظر می گیرم، این مصلحت اگر خوشایندت هم نیست، نباشد، من مفسده را می خواهم از تو بگیرم و اگر بخواهم این مفسده را از تو بگیرم به بدایند و خوشایند تو التفاتی نمی ورزم. این دو خیلی با هم فرق می کنند، علی ابن ابی طالب در یک جا می گوید که چون از خودم خالی شدم به خوشایند شما توجه نمی کنم، این که اصلاً خودم را در این جهت در نظر نمی گیرم یعنی خوشایند و بدایندی برای خودم قائل نیستم که بخواهم به جهت این خوشایند و بدایند شما را لگدمال کنم،نه! مصالح و مفاسد را در نظر می گیرم و وظیفه ام این است که این مصالح و مفاسد استیفا شوند، وظیفه ی هر انسانی نسبت به انسان دیگر این است و وقتی من می خواهم مصلحت و مفاسدتان را استیفا کنم، گاهی باید خوشایند و بدایندتان را زیر پا بگذارم. چون شماها هنوز به آن جا ها نرسیده اید که خوشایندتان با مصلحتتان، و بدایندتان با مفسده تان انطباق داشته باشد و چون به این حالت نرسیده اید، علی (ع) باید دنبال مصلحت ما باشد، نه خوشایند ما و دنبال دفع مفسده ی ما باشد نه دفع بدایند از ما.

اما مستبدان و جباران این طور نیستند، به خوشایند و بدایند مردم بی توجهی می کنند، برای این که می خواهند به خوشایند و بدایند خودشان توجه کنند. بنابراین چنین تفاوت جدی ای وجود دارد.علی ابن ابی طالب به این معنا موارد فراوانی در نهج البلاغه اشاره می کند.ما در زندگی دو نوع فیلم بازی کردن و نمایش ایفا کردن و هنرپیشگی داریم، یک نوع همان است که به عدم صداقت و ریا تعبیر می شود، شکاف میان ظاهر و باطن. این که بین نیات من و افعال و اقوال من، بین احساسات و عواطف من و بیرون من، بین عقیده ی من با گفته ی من، بین گفته ی من و کرده ی من تفاوت است. این ها انواع شقا ق ها و نفاق ها و شکاف هایی است که بین ظاهر و باطن ماست. انسان هایی که دست خوش این شقاق، شکاف و نفاق باشند در واقع در حال فیلم بازی کردن هستند و این فیلم بازی کردن مذموم است. این در واقع بی صداقتی است و بی صداقتی وجه جامع همه ی این ریاها و نفاق ها و هم رنگی با جماعت ها و تبعیت از افکار عمومی و این امور است. اما فیلم بازی کردن نوع دومی هم دارد که چیزی است که علی ابن ابی طالب تصویب اش می کند و آن را یکی از اوصاف متقین می داند، و آن این که انسان های آرمانی از دیدگاه علی ابن ابی طالب این ویژگی را دارند که ظاهراً مثل مردمند ولی باطن و ذهنشان جای دیگر است. گفت: من در میان جمع و دلم جای دیگر است.

هرگز حدیث حاضر غایب شنیده ای

من در میام جمع و دلم جای دیگر است

انسان مطلوب حضرت علی (ع) این گونه است که در میان جمع است و دارد تجارت و داد و ستد، جنگ و صلح، سکوت و غضب می کند، لبخندی می زند و… همه ی کارهایش در دنیاست و باید ادب دنیایی را رعایت کند، یعنی این که این جا قواعدی دارد و باید آن را رعایت کند اما دلش جای دیگر است و این یک ویژگی است که حضرت علی (ع) در وصف متقین تأیید می کند، آن جا که در مورد مردم می فرماید: قد خولطوا، این ها اصلاً قاطی کرده اند. می فرماید این ها در مورد مردم می گویند که این ها حواسشان پریشان است. گاهی وقت ها دیده اید، مثلاً من دارم به شما نگاه میکنم ولی شما از طرز نگاه کردن من می فهمید که من حواسم جای دیگر است. یا مثلاً دارم به حرف شما گوش می دهم ولی از طرز نگاهم و یا حرکت سرم می فهمید که ظاهراً دارم به شما گوش میکنم و ذهنم جای دیگر سیر می کنم. این را آدم کاملاً در برخوردها حس می کند. می گوییم: مثل این که حواست نیست! حواست هست چه می گویم؟ این یعنی وقتی است که انسان دارد قیلم بازی می کند اما این فیلم بازی کردن، غیر از آن فیلم بازی کردم مذموم است.حضرت علی (ع) در خطبه ی ۱۹۳     ( صبحی صالح) می فرماید: قد خوف بَرَاهُمُ الخوفُ بَریَ القِداح، خوفی که از عاقبت کارشان دارند این ها را کاملاً لاغر کرده است، مثل لاغر کردنی که با قداح می کنیم، چه طور تیر را برای این که کارگر بیفتد باید بتراشند، مثل این که این ها را هم یکی می تراشد روز به روز لاغرتر می شوند. ینظر الیهم الناظر فیحسبهم المرضی، هر که به این ها نگاه می کند، فکر می کند بیمار هستند و ما بالقوم من مرض، با این که مریضی ندارند. بعد می فرماید: و یقول لقد خولطوا، ناظر که به این ها نگاه می کند می گوید این ها قاطی کرده اند، حواسشان نیست، پریشان هستند. بعد می فرماید: و لقد خالطهم امر عظیم، یک کار عظیمی این ها را پریشان کرده است و دلشان این جا نیست، یک امر عظیم و حضرت آن امر عظیم را توضیح می دهند: لا یرضون من اعمالهم القلیل، هر چه کار می کنند به نظرشان کم می آید وبنابراین رضایت ندارند و لا یستکثرون الکثیر، کارهای زیاد هم برایشان اصلاً کثرت ندارد. فهم لانفسِهم مُتهمون، همیشه به خودشان تهمت می زنند و از اعمال خودشان هم ترس دارند و هر وقت کسی این ها را تعریف می کند، ترسشان می گیرد که تعریف باعث عجبشان شود و باز حالشان خراب شود لذا تا تعریفشان می کنید، در دلشان حال یدس پیش می آید، و آن وقت این طور می گویند: انا اعلم بنفسی من غیری، من خودم را بهتر از این که می گویند می شناسم، و ربی اعلم بی من نفسی، و خدا مرا بیشتر از من می شناسد، اللهم لا توأخذنی بما یقولون، خدایا مرا به خاطر حرف هایی که این ها می گویند مؤاخذه نکن. این ها خودشان این حرف ها را می زنند، خدایا مرا از آن چه که می گویند بهتر کن و اغفرلی ما لا یعلمون، و آن چیزهایی را هم که از من خبر ندارند از من بیامرز. خوب، این یک موردی است که شخص بدنش این جاست ولی دلش این جا نیست.در یک مورد دیگر حضرت باز می فرماید این تیپ آدم ها دارند فیلم بازی می کنند ـ فیلم بازی کردن خوب ـ اجسامهم فی عمل، اجسام شان دارد کار می کند، ازدواج، عزا و عروسی، و همه ی چیزهایشان مثل آدم های عادی است، اما قلوبهم فی جنان اما دلشان در بهشت سیر می کند، این است که پریشان به نظر می آیند، آن حضور قلبی که آدم های دنیایی دارند، اگر لبخند می زنند و می خندند واقعاً شوخی طرف را حس کرده اند و فهمیده اند، اما بعضی ها را هم می بینی که لبخند می زنند و می خندند ولی لبخندشان حضور غایب است. نمی خواهم بگویم البته هر گونه عدم حضوری، این عدم حضور مطلوب نیست، بلکه آن ها هم وضعشان این جوری است، آن ها هم که در دنیا هستند یک چنین وضعیتی دارند، این نکته در خطبه ی ۱۹۲ ( قاصعه) آمده که چون مفصل است نمی آوریم.در خطبه ی ۱۷۶ هم این نکته هست، در بخش حکم نهج البلاغه، حکمت ۱۴۷ بحثی راجع به این دارد و یک جمله ی حضرت که خیلی شاخص است این است: و صیحبوا الدنیا بابدان ارواح ها معلقه بالمحل الاعلی، در دنیا حضور بدنی دارند اما ابدانی که جای دیگر آویزان است، حضور فیزیکی دارند اما گویا حضور نفسانی و ذهنی و معنوی در این جا حضور ندارند. و این جبان جایی است که حضرت به کمیل می گوید بیا برویم بیرون کوفه تا چیزهایی را بگویم. حضرت حرف هایی راجع به مردم می زنند و تقسیم بندی هایی که می کند اواخر همان بحث است، و بعد آخرین جمله شان این است که: آه آه شوق الی رؤیتهم، آه آه چقدر اشتیاق به دیدن این تیپ آدم ها دارم.موارد دیگری در نهج البلاغه است که بر نوعی فیلم بازی کردن مطلوب این تیپ انسان ها دلالت دارد. ویژگی دیگری که حضرت در نهج البلاغه در مورد انسان می فرماید این است که اصلاً انسان از اول برای آخرت آفریده شده و گویا ورود به دنیا مقدمه ی آخرت بوده است، منتها مقدمه ی لابد منه بوده است. گویا دنیا اتاق انتظار آخرت است اما اتاق انتظار هیچ وقت مقصد و مرام نیست، آن چه مقصد و مرام است، زندگی آن طرفی است.

راجع به آخرت یک دیدگاه در میان بعضی مسیحیان و بعضی از یهودیان وجود دارد و یک دیدگاه هم اکثر مسیحیان و اکثر یهودیان و مسلمین بر آن دیدگاه هستند.اکثر مسلمین و مسیحیان و یهودیان اعتقادشان بر این است که جهان آخرت جهان دیگری است که دیگر بودنش را فعلاً کاری نداریم، دیگر بودنش به تأخر زمانی از دنیا یا بطون دنیا بودنش است. بطن دنیاست ولی باز هم دیگر است. به دلیل نظامات دیگری است که آن جا حاکم است، غیر از این جا. مثلً آب، آب بودنش و غیر آتش بودنش به این است که یک قوانینی بر آب حاکم است که بر آتش حاکم نیست، قوانینی بر آتش حاکم است که بر آب حاکم نیست.در فلسفه ی علم جدید گفته می شود که غیریت پدیده ها به غیریت قوانین و نظاماتی هستند که این پدیده ها یک شبکه ای از آن قوانین و نظامات است. این که گفته می شود آب غیر از آتش است، یعنی یک سلسله قوانینی متشابک شده اند، که از این ها ما انتظار آب بودن می کنیم و یک سلسله قوانینی متشابک می شوند و ما از اآن اتظار آتش بودن می کنیم. کسانی از قدیم الایام گفته اند: این دنیا غیریتش با آخرت به این است که محکوم یک سلسله قوانینی است که آخرت به آن قوانین محکوم نیست، و آخرت محکوم به یک سلسله قوانین است که دنیا به آن قوانین محکوم نیست. وقتی آدم ظاهر نهج البلاغه را می بیند، مثل این است که حضرت، قول اول و سوم را با هم جمع کرده، یعنی غیرت دنیا و آخرت را بدان می داند که دنیا تقدم زمانی به آخرت دارد و آخرت پس از دنیا فرا می رسد، و هم به این که نظاماتی در عالم دنیا برقرار است که در عالم آخرت برقرار نیست. اما به هر حال، این دید در میان اکثریان یهودیان و مسیحیان و قاطبه ی مسلمین وجود دارد که بالاخره یک جهان دیگری غیر از دنیا وجود دارد و این جهان دیگر را همه ی ما انسان ها واردش می شویم. خوب، بد، صالح، طالح و…نه فقط ما انسان ها، بلکه گاهی چنان گفته می شود که گویا غیر انسان ها هم وارد آن می شوند. مثلاً جنیان و شیاطین و گاهی وحوش هم گویا وارد آن جهان می شوند. بنا به تفسیری که از آیه ی شریفه و اذا الوحوش حشرت، به نظر می آید که البته این تفسیر نادرست است. اما بالاخره گفته اند که حتی وحوش هم حشر دارند. یعنی وحوش هم وارد آن جهان می شوند. در واقع وقتی گفته می شود اذا الوحوش حشرت و حشر به آن معنا گرفته می شود، این آیه مربوط به آخرت تلقی می شود اما به نظر می آید که به اشراط الساعه مربوط می شود و آن معنا از قابل اصطیاد نیست.بالاخره همه ی ما انسان ها خوب و بد، حتماً وارد می شویم.

اما دید دیگری هم وجود دارد که این دید را اقلیتی از مسیحیان، مخصوصاً مسیحیان صدر مسیحیت یعنی تا قبل از شورای نیقیه، ( تا قبل از قرن پنجم) و یهودیان هم از زمان حضرت موسی (س) گاهی به این نظر قائل بودند و می گفتند: آخرت جای خوبان است و بدان آخرت ندارند، بدان وقتی می میرند نابود می شوند و این است که آگوستین قدیس در کتاب مدینه ی الهی اش در یکی از ادعیه اش اشاره به این می کند که خدایا نکند وقتی من می میرم دیگر برنخیزم. در صدر مسیحیت دیدگاه خیلی از متألهان این بوده که آخرت اصلاً جای خوبان است و بدان وقتی مردند دیگر نابود می شوند. البته در اسلام این دیدگاه اصلاً وجود ندارد، ( ولی یک آیه وجود دارد که گویا اصطیاد این معنا از آن می شود، البته من نسبت می دهم و آن آیه است که تلک الدار الاخره نجعلها للذین لایریدون علواً فی الارض و فسادا[۱]، ولی من نمی گویم که این را باید حتماً به ظاهرش اخذ کنیم، شاید ادله ای اقامه شود که آن ادله بگویند باید ظاهر این آیه را به باطنش عدول داد، تأویل باید کرد. اما به ظاهرش می گوید تلک الدار الاخره نجعلها للذین لایریدون علواً فی الارض و لا فسادا، این آخرت را برای همه ی آدم ها قرار داده ایم، و آن دیدگاه هم می گوید که آخرت را برای آن آدم ها قرار داده ام، خوبی آخرت مال خوبان است و بدی آخرت مال بدان، نعمت اخروی مال خوبان و عذاب اخروی مال بدان است. اما این آیه این را نمی گوید، این آیه می گوید که تلک الدار الاخره، نمی گوید نعمت الدار الاخره را برای خوبان قرار داده ایم، می گوید ما آخرت را برای خوبان قرار داده ایم، بنابراین ظاهرش این است که گویا بدان اصلاً آخرت ندارند. نه این که آخدرت بدی دارند. اما این تنها آیه ای است که من دیده ام و معمولاً هم اینجاها مفسران معترض این نکته نشده اند و همه شان به دلیل این که سایر آیات قرآن و سنت دینی گفته اند که آخرت مال همه است، منتها بدی هایش مال بدان و نعمت هایش مال خوبان است، نه این که خوبان فقط از نعمت جاودانگی برخوردارند، و بدان با مرگ تنشان، از بین می روند و نابود می شوند.بنابراین این دیدگاه، دیدگاهی است که در نهج البلاغه هم هست، که همه وارد جهان آخرت می شوند و همه در آن جا متناسب با اعمالشان کیفر یا پاداش می شوند.

اما مساله این است که آخرت برای شما آفریده شده است. ما از اول برای دنیا آفریده نشده بودیم. ما را آفریده اند برای این که به آن جا برویم. موارد زیادی است که در نهج البلاغه مشخص می کند ما را برای آن جا آفریده اند. یکی در نامه ی ۲۲ که حضرت به عبدالله ابن عباس می نویسد، و این مقدمه بودن را به صوت خیلی جالبی بیان می کند و می فرماید: فأن المرء قد یَسُّر درک ما لم یکن لیفوته، اولاً من دیده ام که انسان ها از به دست آوردن چیزی خوشحال می شوند که اصلاً بنا نبود که به دست نیاورند. چون وقتی آدم از به دست آوردن چیزی شاد می شود که تلقی اش این باشد که بنا نبود به دستم بیاید ولی به دستم آمد. می فرماید انسان گاهی از به دست آوردن چیزی که اصلاً بنا نبود که از او فوت شود شاد می شود، و بنا بود که به دستش بیاید، و از طرف دیگر ویسوءه فوت ما لم یکن لیدرکه و گاهی آدم غمگین می شود از به دست نیاوردن چیزی که از اول هم قرار نبود به دست بیاورد. از اول هم قرار نبوده به دستت بیاید، و بنابراین از این که به دستت نیامده نباید غمگین می بودی. بعد حضرت می فرماید: فلیکن سرورک بما فلت من آخرتک. همه ی شادی هایت به امور اخروی باشد که نایل می شوی، اسفک علی ما فاتک منها اسفت، ولیکن از آن چیزهای اخروی باشد که از دستت فوت شده است، نه این چیزهای دنیوی که به دستت می آید شادت کند و نه آن چیزهای اخروی غمگین ات. جایی دیگر در حکم نهج البلاغه کسی از حضرت علی (ع) می پرسد که زهد چیست؟ می فرماید: زهد این دو جمله ی قرآنی است. لکیلا تأسوا علی مافاتکم و لا تفرحوا علی ما ءاتاکم، اصلاً زهد یعنی این که هر چه از دنیا از دستتان رفت غمگینتان نکند. این جا در واقع دارد همان را می فرماید و بعد می فرماید: و مانلت من دنیاکم فلا تکثر به فرحا، آن چیزی که از دنیا به دست می آوری زیاد خوشحالت نکند و مافاتک منها فلا تاس علیه جزعا، و آن چیزی هم که فوت می شود تو را دستخوش دلهره و هراس نکند و آخرین جمله اش این است که از این به بعد تمام اهتمامت از موت باشد، نه قبل از موت، ولیکن همُّک فیما بعد الموت.موارد فراوانی در نهج البلاغه است، یک مورد دیگر هم نامه ی معروفی است که به احسن ابن علی در آن سفارش می کند. ( وقتی در حال رفتن به صفین دوم هستند.) در نامه ی ۳۱ می فرماید: و اعلم انما خلقت للآخره لا للدنیا، فرزندم بدان که برای آخرت تو را آفریده اند و نه دنیا، و للفناء لا للبقاء، و تو را برای رفتن از این جا آفریده اند و نه برای این جا. از اول بنا بوده که تو از این جا بروی و للموت و لا للحیاه، تو را اصلاً برای مرگ آفریده اند و نه برای زندگی، البته مرگ و زندگی یعنی مرگ و زندگی این جایی، دنیایی. و انک فی منزل قلعه و دار بلغه، پس اصلاً چرا من را به دنیا آورده اید، اگر بنا بوده که من برای آخرت آفریده شوم؟ می فرماید: تو در یک کاروان سرایی، تو را در یک منطل قرار داده اند و دار بلقه و یک خانه ای که این خانه وسیله ای برای رسیدن به یک خانه ی دیگر است و طریق الی الاخره و راهی برای آخرت است و انک طرید الموت الذی لا ینجوا منه هاربه و لا یفوته طالبه و لابد انه مدرکه، تو اصلاً طعمه ی مرگ هستی تو را از اول برای این که طعمه ی مرگ باشی، آفریده اند، مرگی که هیچ گریزنده ای از او نتوانسته بگریزد و هیچ طالبی از هم دستش فوت نمی شود و جتماً به آن می رسد، و تو حتماً مرگ را ادراک می کنی، فکن منه علی حذرُ… بنابراین فقط به نکته ای توجه کن و آن این که و آن این که یک وقتی مرگ به تو نرسد که تو در حال بدی باشی. بعد فرمورد که یا بنی اکثر من ذکر الموت، یاد مرگ فراوان داشته باش. پس ما را برای آخرت آفریده اند، حالا که برای آخرت آفریده اند، حضرت دو تا چیز را نتیجه می گیرد، یکی یاد مرگ و یکی دوستی مرگ.

در مورد یاد مرگ حضرت علی (ع) مطالب عدیده ای دارد اما مهم ترین نکته ای که در باب یاد مرگ می فرماید این که: یاد مرگ است که انسان را از گناه بازمی دارند. یک جایی می فرماید: ندیدم که چیزی به اندازه ی مرگ، به تعبیری مرگ اندیشی، مردم را از گناه دفع کند.نکته ای که خیلی برای حضرت شاخص است و نتیجه ی این است که ما برای رفتن آفریده شده ایم، نه ماندن. یک نکته یاد مرگ است و نکته ی دوم دوستی مرگ است.باز سه مورد را به خاطر خصیصه ای که دارد، اولاً وقتی که علی ابن ابی طالب ضربت خورد، یکی از سه جایی که حضرت در نهج البلاغه وصیت کرده است. البته می دانید که حضرت وصایای زیادی کرده، چند سال پیش محققی درصدد برآمد که سخنان حضرت را بعد از ضربت خوردن گردآوری کند.چون حضرت در این دو روز و اندی که زنده بود ( یا در چهار روز و اندی که زنده بودند، چون بعضی گفته اند هفدهم ضربه خورد و بعضی گفته اند در نوزدهم ضربه خورده، ولی این مسلم است که در اواخر شب بیست و یکم وفات کرده ) خیلی صحبت ها کرده است. منتها در نهج البلاغه سه قسمت از سخنان ایشان وجود ندارد؛ در سه موضع. در یک موضع ( نامه ی ۲۳ می فرماید: انا بالامس صاحبکم و الیوم عبره لکم و غداً مفارقکم… من دیروز یار همنشین شما بودم و امروز اسباب عبرت شما هستم و فردا از شما دور می شوم، که ان ابق فانا ولی دمی، بالاخره اگر بقایی بر من بود که من ولی دم خودم هستم و خودم می دانم که چه باید بکنم. و اما اگر فانی شدم و وعده گاه من فنا بود، چیز نامنتظری نیست و آن اعف فالعفو لی قربه و هو لکم حسنه، در هر دو حال اگر ابن ملجم را عفو کنید من هم به خدا نزدیک تر می شوم و هم برای شما بهتر است. برای من اسباب قربت است و برای شما هم حسنه. من می گویم که او را ببخشید، الا تحبون ان یغفر الله لکم، دوست نمی دارید که خدا هم شما را ببخشد؟ ابن ملجم را ببخشید، و الله ما فجانی من الموت وارد کرهته، خدا می داند که مرگ چیز ناگهانی که من بد بدانم آن را برایم پیش نیاورده است، ما فجانی من الموت وارد کرهته، که من مکروهش بدانم و موت چیزی بر من جلو نکشید که آن چیز را دوست نداشته باشم، و ما کنت الا کقارب ورد و طالب وجد، می گویند که من نسبت به مرگ دو حالت بیشتر نداشته ام، یکی مثل کسی بود که داشتم به طرفش می رفتم و حالا وارد شده است، یکی هم مثل کسی می ماند که من طالبش بودم و حالا به آن رسیده ام و ما کنت الا کقارب ورد و طالب وجد، من چنین حالتی داشته ام. و ما عند الله خیر للابرار، آن چیزی که خدا برای ابرار نگه داشته، آن بهتر است. این یک مورد و یک مورد دیگر در شماره ی ۲۳ هست که می فرماید: فمن اشتاق الی الجنه یا الی الموت، کسی که به مرگ یا به جنت اشتیاق داشته باشد از شهوات خالی می شود، به شهوات بی میل می شود و شهوات در او ضعیف می شوند.مورد دیگری هم هست که یکی از اصحاب از ایشان می خواهد که نصیحتش کند، آن وقت حضرت می فرماید که نصیحتتان می کنم، چکیده و عصاره می خواهم برایتان حرف بزنم، زیاده گویی نمی کنم و بعد مطالبی می فرمایند که این جور باش و از کسانی نباش که از مرگ بدشان می آید به دلیل این که گناهانشان زیاد است. این خیلی جالب است، حضرت از سویی می فرماید هر کس یاد مرگ باشد گناهش کم می شود و ما اصلاً توغل و توارد پیدا می کنیم به شهوات، می فرمایند به دلیل این که مرگ را فراموش کرده اید. اگر مرگ فراموش شود انسان در شهوات توارد پیدا می کند و کسی که یاد مرگ باشد، این توارد در شهوات را پیدا نمی کند. این از یک طرف و از طرف دیگر می فرماید: وقتی شهوت زیاد باشد یاد مرگ و دوست داشتن مرگ در آدم تضعیف می شود. از کسانی مباش که یکره الموت لکثره ذنوبه و یقیم علی ما یکره الموت اجله، از این آدم ها نباش. چون قصد اقامت کرده اند هر وقت یاد مرگ می افتند ناراحت می شوند، و دل نگرانی پیدا می کنند.بنابراین به دلیل این که در واقع برای آخرت آفریده شده ایم، دو نکته باید در ما وجود پیدا کند: یکی یاد مرگ و یکی هم دوستی مرگ.یک جا حضرت می فرماید: دوستی مرگ، مرا از سختی های دنیا دور می کند و به وعده های خدا نزدیک م کند. چون در دنیا زیستن، آن جور که حضرت تعبیر دارند، سخت است. بنابراین یک نکته وجود دارد که مرگ انسان را از زیستن در دنیایی که تا دراین دنیا هست یا باید مسئولیت خودش را فراموش کند تا آسوده زندگی کند که این بد است و یا این که مسئولیت خودش را فراموش نمی کند که این هم سختی دارد. به تعبیر دیگر که حضرت در جای دیگر می فرماید: آدم تا در دنیاست باید یک باری را روی دوشش بکشد، چه خوب است که وقتی که مرگ می آید این بار از دوش آدم می افتد، نه می شود تا از دنیا نرفته بی بار شود. طبعاً خوب است آدم در دنیا با سختی ها و مشکلات زندگی می کند و وقتی مرگ می آید همه ی این ها از بین می رود و عوضش آن وعده هایی که خدا به انسان داده است را دریافت می کند، در نامه ای که به حسن ابن علی می نویسد، می فرماید که دنیا به ایشن سخت است و می فرماید: می خواهم صداقت بورزم و دنیا برایم سخت است، بنابراین علاقه دارم و دوست می دارم که از دنیا بروم، به دلیل تین که باید بی صداقتی بورزم که دنیا به من آسان باشد، ولی نمی خواهم، بنابراین برایم سخت است.در دنیا زندگی کند ولی در عین حال برای دنیا زندگی نکند، دنیا زندگی می کند ولی در عین حال برای آخرت زندگی می کند. ایشان عصاره ی همه ی سخنان شان دو نکته است، یعنی دو نکته خصیصه ی کسانی است که در دنیا زندگی می کنند  ولی برای دنیا زندگی نمی کنند. یکی این که می فرماید: این آدم ها در دنیا بی کاری ندارند، این یک ویژگی. چرا بی کاری ندارند؟ به خاطر این که دنیا برایشان تفرج گاه به حساب نمی آید، استراحت گاه به نظرشان نمی آید. حضرت علی (ع) دنیا را نه اقامت گاه می داند و نه تفرج گاه و نه زندان، در واقع کاروان سرا و آزمایشگاه می داند.چون استراحت گاه نیست، پس نباید استراحتی کرد. در باب این که استراحتی نباید کرد فراوان ذکر می کند. مثلاً: به اسفل ابن قطبه، در نامه ی ۵۹ می فرماید: و اعلم ان الدنیا دار بلیه، دنیا آزمایشگاه است. بعد این جمله را با تأکید فرموده است: لم یفرغ صاحبها قطُ ساعه الا کانت فرغته علیه حسره یوم القیامه، ( می دانید که ساعت در عربی به معنای لحظه است، نه ساعت ۶۰دقیقه ای.) هرگز کسی در دنیا استراحت نکرد مگر این که استراحتش در روز قیامت حسرتش بود، لم یفرغ صاحبه. اگر اشتباه نکنم یا مرحوم خویی است یا مرحوم ابن ابی الحدید که در ذیل شرح این قسمت اشاره می کند به آن آیه ی شریفه ای که خدا به پیامبر امر می کند که اذا فرغت فانصب، تا وقت استراحت پیش آمد خودت را به یک کار سخت دیگر وادار کن. هر وقت بی کاری برای شما حاصل آمد یک نصب دیگری، یعنی یک کار پر زحمت دیگری را برای خودت فراهم کن، چرا گفته اند کار پر دردسر؟ چون کاری که بی دردسر است در واقع بیرون رفتن از بی کاری است به سوی شهوت، به سوی یک خواسته ی دنیوی. کار پر دردسر یعنی آن کار که به حساب می آید. حضرت در موارد زیادی به این اشاره می کند. و علاوه بر این که استراحت نمی کند، تمام زندگی اش را هم می شود در این خلاصه کرد که دارند اطفاء باطل می کنند و احقاق حق.برای مثال به عبدالله ابن عباس نامه می نویسد. ظاهراً این نامه بعد از وقتی است که حضرت ابن عباس مفسر معروف قرآن را حاکم کرد و او خیانت کرد و اموال مردم را گرفت و با آن گله و املاک و کنیزانی خرید. به حضرت خبر رسید که ابن عباس چنین کاری کرده است، حضرت نامه ای نوشت و گفت که همه ی این ها را بفرست باید و خودت هم بیا که باید حساب رسی کینم که آن نامه در نهج البلاغه آمده است. وقتی نامه ی حضرت به ابن عباس رسید که حضرت در آن جا فرموده اند: یا بیا این جا حسابرسی می کنم و پاک می شوی و پیش خدا حسابی نداری، یا نمی آیی که در این صورت با شمشیر به حساب تو می رسم و با شمشیری به تو می زنم که هیچ کسی را با این شمشیر نزده ام. مگر این که مستقیماً به جهنم واصلش کرده ام. وقتی این نامه به دست ابن عباس می رسد، ابن عباس اموال را برمی دارد و فرار می کند. بعد حضرت این نامه ی ۲۲ را به ایشان می نویسد و توبیخ فراوان می کند و بعد می فرماید: فان المرء قد یسره درک ما لم یکن لیفوته… گاهی وقت ها آدم با چیزهایی شاد می شود که اصلاً قرار نبوده است از دست برود و محزون می شود به خاطر چیزهایی که اصلاً قرار نبوده به آن ها برسد. بعد این را می فرماید: فلیکن اسفک ما فاتک منها و ما نِلت من دنیاک فلا تکثر فیه فرجاً… در این  دنیا غایت قصوایت این دو تا چیز نباشد که یا به اذتی برسیم و یا خشمی را اطفاء کنم، یعنی از طرف مورد خشمم انتقام بگیرم. می فرماید که این نباید در دنیا غایت قصوای تو باشد، غایت قصوای تو فقط باید یک چیز باشد، اطفای باطل و احقاق حق. باید اطفای باطل کنی، باطلی را خاموش کن یا احیای حقی کنی، البته این باطل و حق گاهی فقط به معنای نظری به کار می رود، جایی که فقط گزاره ها و باورها به حق و باطل نظری متصف  می شوند، آن حق و باطل نظری فقط یکی به گزاره ها و باورها تعلق می گیرد. که می گوییم این گزاره حق است و این گزاره باطل. یاباور تو حق و باور او باطل است. اما در لسان اصلی عربی حق و باطل هم به نظر و هم به عمل اطلاق می شده است. بنابراین اطفای باطل و احیای حق به هر دو مربوط می شده است.

صفحه‌آرایی کتاب و پایان‌نامه

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید: